محل تبلیغات شما

دستنوشته هامون



فایده نداره ، اصلا مدلش اینه، روش نوشته "نمیشود". گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود! میدونی .بودنت فایده نداره، کسی اهمیت نمیده چته، البته این زیاد مهم نیس، درد اصلی اینه که اهمیت نداری. یعنی هرچی برای خودت تلاش کردی رو نابود کردی، یا شایدم کردن. آدما همینن، کلمات همینن. گاهی باید جمع کنی بری، وقتی نیازی بهت نیست یا جای تو نیست یا جای موندن نیست. به قول حمید اصرار زیادی واسش داشته باشی خودتو کوچیک و خار کردی. بدتر از اینا خودتو ناراحت کردی و دیگه کسی نیست که ببخشی آروم شی، باید از خودت عصبی باشی! امسال واقعا سال خوبی واسم نبود، بهترین اتفاقش روی پروفایل تلگرا! هرکاری میکردم خستگیش توم میموند، هروقت ذوق داشتم ضدحال میخوردم و هروقت برنامه میچیدم همونی میشد که نمیخوام. هنوزم فکر میکنم دیگه بدتر از این نمیتونه بشه و بیا اتفاقای خوب رو دونه دونه رقم بزنیم ، خوشیا رو نادیده نگیریم، ولی هردم از این باغ بری میرسد. نمیدونم، دیگه حتی از کلمه خستم هم خستم. معمولا خیلی طول میکشه ریکاوری بشم، وقتی کاه هایی که باهاشون کوه ساختم رو از شونه هام بیارم پایین و یکم مغزم بیاد سر جاش. به نظر خودم این زندگی ارزش غصه خوردن نداره، عمر کوتاهه، عمر یه باره، 20 سال اولش عملا سریع میره تو سطل زباله خاطرات، 20 سال دوم پر از زحمته، 20 سال سوم پر از حسرت! بیشتر از اینم نمیخوام، دیگه آدم چی میخواد مگه از زندگی؟ خسته نمیشه؟ البته این حرفی نیست که از روی ناراحتی بگم، این دیدگاه من به مرگه، هرموقع خسته بودی سوای از این که دغدغه ای داری یا حسرتی توی دلت مونده، اگه نمیخوای نبودنت به کسی آسیبی برسونه یا هرچی، اگه یه موقع زودتر از موعد یهو دیدی زندگیت به پایان رسید خودتو از این افکار خالی کن. بذار رها شدن رو با تمامش احساس کنی. بعدش تمام ابدیت رو برای غصه خوردن وقت داری. گذشته که رفته آینده هم فقط ترسناکه، اگه برنامه ای برای الان داری پاشو خودتو سرگرم کن دلتو بده بهش، اگه مجبوری انجامش بدی حداقل ازش لذت ببر، به خودت حق بده هرچی مزاحمت ایجاد کرد اعصابتو خورد کنه :)) من میریختم تو خودم، حال نمیداد D: معنای زندگی رو فهمیدی؟ اونی که میگه از مرگ حرف نزن یا نمیفهمه زندگی رو، یا حواسش نیست چی میگه. ما زنده ایم اگه قرار نیست بمیریم چه فایده ای داره؟ هزارسال زنده باشی که چی؟ ما میمیریم اگه قرار نیست زندگی کنیم چه معنی ای داره؟ حداقل زندگی کنیم! به این فکر کن که بعد نبودنت نهایتا یک سال ممکنه جای خالیت توی سینه ای درد کنه. (البته من مادر نبودم نمیفهمم D:) بعدش شروع میکنه به خوب شدن. زندگی لامصب خیلی بیرحمه ،هم با خودت و هم بی تو. و تو همون ذره ناچیزی که به دست نسیم خاطرات سپرده میشی، اگه میخوای فراموش نشی از خودت یادگاری به جا بذار، چیزی که بشه "تو" رو از لا به لاش دید. خلاصه اینکه سرتونو با فلسفه بافی درد نیارم. از آدما خستم غریبه تر شدم و فهمیده نمیشم. الان که کلی دوست توی تلگرام پیدا کردم اگه بخوام برگردم به چند سال پیش که فقط توی وبلاگ می نوشتم فقط میتونم بگم : خیلی نسبت به اون موقع تنها ترم. 
-درددل نامه

+تهران کنسله.

سلام امروز 13 اردیبهشت است. میدانید اردیبهشت اصلا خودش است و حرفهای دلگیر که بهار دلکش رسیده دل به جا نباشد. من هم آمده ام یک چند خطی از همین هارا تحویلتان بدهم. بهرحال شما که لطف میکنید یاد من میفتید و اینجارا با کامنت های زیباتان صفا میبخشید. 
از این سرگیجه طولانی سالها چرخیدن دور خورشید تنها دستاوردمان چند درجه نامحسوس تغییر نگاه دیگران به ماست که اصطلاحا بزرگ شدن میخوانندش، حال آنکه هرچه نزد مردم داریم به فوتی بند است و انگار هیچ نداریم. مهم این است که نگاه خودمان تغییر کند و این پیوستگی پایدار باشد. در اینجای امر عزیزی میفرماید که "از جایی به بعد دیگر بزرگ نشدم فقط سنم بالا رفت" و این همان چیزیست که امروزه به آن دچاریم. میدانید میفرمایند که "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی". سفر مثال خوبی است. حتی میتواند یک تمثیل باشد ولاغیر، ایهام زیباییست. 
انسان امروزی از کودکی بله و چشم گفتن را یاد میگیرد و تا مقطع دانشگاه که بعد تف بشود توی جامعه هیچ شخصیت و منیت مشخصی ندارد، شخصیتی است لاابالی که لوس بار می آید و رفیق بازی میکند و مثلا درس میخواند و هیچ رسالت دیگری ندارد. این آدم از وقتی رسما شروع به فهمیدن میکند تا حول و هوش 20 سالگی فقط یاد میگیرد راه برود و مسئولیت خاصی نداشته باشد، روراست باشیم ما یاد نمیگیریم انتخاب کنیم، مسئولیت داشته باشیم و شخصیت خود را بسازیم. تا جایی که مدرسه مان تمام میشود و میفهمیم همه این ها هیچ است! حال این خمیرِ شکل گرفته با دست و پای کوتاه باید جایی برای خود توی جامعه ای پیدا کند که طراحی شده تا جایی برای او نداشته باشد. نمیدانم شاید آن کارگردان اشتباه میکرد چون تنها چیزی که میبینیم همه جا را پیرمردها گرفته اند (no country for old men). البته که این درد عمیق است و جان می گدازد، اما عادت کرده ایم چیزهایی را نبینیم و فکر کنیم که نیست. اصلا کاری هم به وضعیت اقتصادی نداشته باشیم که زنجیره ای از بدبختی ها و سوءمدیریت هاست، این شیوه آشغال وارد میکند و آشغال پس میدهد لذا تا ابدالدهر وضع ما همین است و خواهد بود.
آری دل پر است مثل همیشه و زبان آماده گزیدن. اما بگذارید تا اینجایید مقداری اخلاق و اندیشه پاس کنیم. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. راستش آدم تا سفر نرود، تا دنیارا نبیند، تا موقعیت های مختلف را تجربه نکند، تا افکارش را دور نریزد و از اول بچیند، همان خشت خام است توی کوره ای خاموش. تمام این گلایه هارا گفتم تا برسم به اینکه پرورش پیدا میکنیم تا نبینیم، نفهمیم، نخواهیم، و نرسیم. این سیستم مختص به کشور من نیست این نظم نوین جهانی است.
من هم نمیفهمم، من هم احمقم. من هم مدام چوب انتخاب های غلط و احساسات بیش از حد غالبم را میخورم. همه ما مشتی احمق غمگینیم. آمده ایم تا بچرخیم، و این چرخ و فلک بازی را زیادی جدی گرفتیم.
شاهد بودید که حرفی برای گفتن نداشتم، همان همیشگی ها، همان ها که تا توی اتاقی با دو نفر آدم مینشینی شروع میشود به بلغور کردن و نظردادن.
امسال هنوز نمیدانم چند سالم است. من با این سنم هنوز نمیدانم کی هستم و چه چیزی را میخواهم چون هروقت تصمیم گرفتم برای خودم باشم دست هایی مرئی که ادعا میکنند تصمیم با خودم است هی به زور میخواهند مرا خوشبخت کنند. باید شکر گذار باشیم اما بسیار سفر باید! ما هرسال موقع تولد برای هم آرزوهای خوب میکنیم، میخواهیم خاطره های خوب بسازیم و حالمان خوب باشد. ما هرسال فکر میکنیم سال قبل خیلی مزخرف بود، مثلا همین من به قطع یقین میدانم از پارسال وضع بدتری دارم چون از همین نقطه که الان هستم هیچ پیش تر نرفتم. و البته سال قبل قرار بود ارزوهای امسالم را تحقق بخشم. پارسال هم بحران هایی برای خودم داشتم، بس نفسگیر! من هنوز هرروز دلتنگ و در حسرت گیلاسم! من هنوز از لحاظ شغلی پیشرفتی نداشتم و اگر از درامد پیشرفت کردم از سال قبل فقیر ترم. اما عشق! توی سن من عشق همان داستان تکراری است و انتظار و دلبستگی ها و سوتفاهم ها. خیلی خوب میدانم تنهایی باعث توهم هایی از دوست داشتن میشود و آدم کلا دنبال دلیل میگردد که احساساتش را به سمتی سوق دهد. این خلا را کلا نمیتوان خالی گذاشت. یک وقتی هم میرسد که دست سرنوشت جای درستی (یا فقط فکر میکنیم درست) مارا به شخص مناسبی میرساند. بهرحال این سر شوریده هم باز آید به سامان غم مخور. چندسالی که بگذرد به قول شاعر چیزی به جز عادت نمیمونه. اما بهرحال ما هم حق داریم خر بشویم و این بهترین نوع خر شدن است. فقط تو مثل گاوی و نمیفهمی.
امسال هم برایم آرزوهای خوب کنید. بیشتر اشتباه کنم اما بهتر! پول چیز مناسبی نیست، میانه خوبی نداریم. با حال خوب بیشتر حال میکنم، که شامل همه چیز میشود. آرامش خیلی مهم است. خیلی ممنونم که چندسال تحملم کردید، سعی میکنم بیشتر بنویسم. 

آخرین جستجو ها

معرفی مشاهیر و بزرگان lingkomstorchgir Willie's collection mintuleslo ۩۞۩ اللهم عجل لولیک الفرج ۩۞۩ highmonseivel foxtladispdon طب سنتی ابن سینا و مزاج شناسی، درمان ناباروری، مادر ، کودک، شیردهی، ،اخلاط 4گانه، بررسی سلامت و درمان آنها و قلب، کبد و کلیه John's receptions *.*.*سرزمین عجیــــب و غریـــــب*.*.*